اوحدی مراغهای (غزلیات)/دل بسته شد به دام دو زلف چو دال دوست
ظاهر
دل بسته شد به دام دو زلف چو دال دوست | بر بوی دانها که بدیدم ز خال دوست | |||||
دل را چه قدر و قیمت و جان چیست؟ کین دو رفت | وندر خجالتیم هنوز از جمال دوست | |||||
جانش چگونه تحفه فرستم؟ کزوست جان | کس دوست را چگونه فریبد به مال دوست؟ | |||||
مالم به دست نیست، که درپای او کنم | زان زیر دست دشمنم و پایمال دوست | |||||
نینی، ز دست تنگی و بیچارگی چه شک؟ | نقصان ما چه رنگ دهد با کمال دوست؟ | |||||
ما را مجال بود بروبر، به دوستی | دشمن رها نکرد که باشد مجال دوست | |||||
بیگانه را ز راز دل ما چه آگهی؟ | با آشنای دوست توان گفت حال دوست | |||||
زان سو گذر به جانب من کس نمیکند | تا باز پرسمش خبری از مقال دوست | |||||
دانم که: از شکست دل من خجل شود | کو میل خویش عرضه کند بر ملال دوست | |||||
بختم بخفت و بخت مرا چشم آن نبود | کندر شود به خواب و ببیند خیال دوست | |||||
آن دوست را به هستی ما التفات نیست | تا هست و نیست صرف شود بر سال دوست | |||||
امیدوارم از شب هجران که: عاقبت | شادم کند به دولت صبح وصال دوست | |||||
اندر دمی دو عید، که گویند، اشارتیست | بر دیدن دو ابروی همچون هلال دوست | |||||
آن ماهرخ به سال مرا وعده میدهد | ای من غلام و چاکر آن ماه و سال دوست | |||||
ای اوحدی، مکن طلب او به پای فکر | کندر تصور تو نگنجد جلال دوست | |||||
وقتی اگر هوای سر کوی او کنی | گر مرغ زیرکی نپری جز به بال دوست |