اوحدی مراغهای (غزلیات)/دل باز در سودای او افتاد و باری میبرد
ظاهر
دل باز در سودای او افتاد و باری میبرد | جوری که آن بت میکند بیاختیاری میبرد | |||||
چندیست تا بر روی او آشفته گشته این چنین | نه سر به جایی میکشد، نه ره به کاری میبرد | |||||
من در بلای هجر او زانم بتر کز هر طرف | گویند: میچیند گلی، یا رنج خاری میبرد | |||||
با دل بسی گفتم، کزو بگسل، چو نشیند این سخن | من نیز هم بگذاشتم تا: روزگاری میبرد | |||||
ای مدعی، گر پای ما در بند بینی شکر کن | تا تو نپنداری کسی زین جا شکاری میبرد | |||||
عشق ار نمیسازد مرا معذور باید داشتن | کز تشنگی پنداشتم: آن میخماری میبرد | |||||
تا چند گویی:اوحدی یاری نمیخواهد ز کس | یارش که باشد؟ چون جفا از دست یاری میبرد |