اوحدی مراغه‌ای (غزلیات)/دل اسیر حلقه‌ی آن زلف چون زنحیر شد

از ویکی‌نبشته
اوحدی مراغه‌ای (غزلیات) از اوحدی مراغه‌ای
(دل اسیر حلقه‌ی آن زلف چون زنحیر شد)
  دل اسیر حلقه‌ی آن زلف چون زنحیر شد تن ز استیلای هجر آن پریرخ پیر شد  
  چون کمان بشکست پشت عالیم را در فراق نوک مژگانش ز بهر کشتن من تیر شد  
  نیست جز سودای زلف همچو قیرش در سرم از برای آن تنم چون موی و دل چون قیر شد  
  دوش می‌گفتم: برون آیم، بگیرم دامنش آب چشم من روانی رفت و دامن گیر شد  
  یک شب از شبهای هجران زلف او دیدم به خواب بعد از آن عمر درازم در سر تعبیر شد  
  چون غلامان جان من بر لب ز تلخی می‌رسید دشمن من بر لب شیرین او چون میر شد  
  همچو زر شد کار بسیاران ز لعل او ولی اوحدی را ناله از سودای او چون زیر شد