اوحدی مراغهای (غزلیات)/دلی میباید اندر عشق جان را وقف غم کرده
ظاهر
دلی میباید اندر عشق جان را وقف غم کرده | میان عالمی خود را به رسوایی علم کرده | |||||
جفای دلبری هر روز کارش بر هم آشفته | بلای گلرخی هر لحظه خارش در قدم کرده | |||||
گرفته شادیی در جان ز معشوق غم آورده | نهاده مستیی در دل ز دلدار ستم کرده | |||||
وفای دوستان بر دل چو مهری بر نگین دیده | خیال همدمان در جان چو نقشی در درم کرده | |||||
رقیبش داده صد دشنام او بر وی دعا کرده | حسودش گفته صد بیداد و او با او کرم کرده | |||||
نهاد رخت سوز او علفها بر تلف بسته | وجود نقد باز او گذرها بر عدم کرده | |||||
طلاق نیک و بد داده، دعای مرد و زن گفته | قفای سیم و زر دیده، به ترک خال و عم کرده | |||||
میان بیشهی هستی به تیغ نامرادیها | درخت هر مرادی را، که میدانی، قلم کرده | |||||
بسان اوحدی هر دم میان خاک و خون غم | فغان و نالهی خود را عدیل زیر و بم کرده |