اوحدی مراغهای (غزلیات)/دلها بربودند و برفتند سواران
ظاهر
دلها بربودند و برفتند سواران | ما پای به گل در شده زین اشک چو باران | |||||
او رفت، که روزی دو سه را باز پس آید | ما دیده به راه و همه شب روز شماران | |||||
بر کشتنم ار شاه سواری بفرستد | با شاه بگویید که: کشتند سواران | |||||
اندیشهی باران نکند غرقهی دریا | ای دیدهی خونریز، میندیش و بباران | |||||
این حال، که ما را بجزو یار دگر نیست | حالیست که مشکل بتوان گفت به یاران | |||||
ما را به بهار و سمن و لاله چه خوانی؟ | دریاب کزین لاله چه روید به بهاران؟ | |||||
آهن که چه دید از غم آن چهره بگویید | تا آینه پیشش نزنند آینه داران | |||||
گر دوست دوایی ننهد بر دل مجروح | مرهم ز که جوید جگر سینهفگاران؟ | |||||
صد قصه نبشت اوحدی از دست غم او | وین غصه یکی بود که گفتم ز هزاران |