اوحدی مراغهای (غزلیات)/دلم زخم بلا دارد ز چشم تیر بالایی
ظاهر
دلم زخم بلا دارد ز چشم تیر بالایی | که دارد چون کمر بستی و همچون زلف لالایی | |||||
بدان کان پای من باشد به دام زلف او، گر تو | ز دستی بشنوی روزی که: زنجیریست بر پایی | |||||
به اشک چشم بر گریند مردم در بلا، لیکن | نه هراشکی چو جیحونی، نه هر چشمی چو دریایی | |||||
نخواهم یافتن یکشب مجال خلوتی با او | که هرگز کوی دلبندان نشد خالی ز سودایی | |||||
هلاک من نخواهد بود جز در عشق و میدانم | کزین معنی خبر کرده مرا یک روز دانایی | |||||
ز هر سویم غمی سر کرد و تشویشی و اندوهی | کجایی آخر ای شادی؟ تو هم بر کن سر از جایی | |||||
ز من هر لحظه میپرسی که کارت: چیست؟ این معنی | کسی را پرس کو دارد به کار خویش پروایی | |||||
مرا از عشوه هر روزی به فردا میدهی وعده | مگر کامروز مردم را نخواهد بود فردایی؟ | |||||
ز آه اوحدی او را چو آگاهی دهم گوید: | چه گویی پیش من چندین حدیث باد پیمایی؟ |