اوحدی مراغهای (غزلیات)/دلبر من بر گذشت همچو بهاری دگر
ظاهر
دلبر من بر گذشت همچو بهاری دگر | بر رخش از هفت ونه، نقش و نگاری دگر | |||||
گفتمش: ای جان، بیا، دست به یاری بده | گفت: نیارم، که هست به ز تو یاری دگر | |||||
گفتمش: آخر مکن بیش کنار از برم | گفت: دلم میکند میل کناری دگر | |||||
گفتمش: از هجر تو گشت نهارم چو لیل | گفت: ازین پیش بود لیل و نهاری دگر | |||||
گفتمش: از وصل تو آن من خسته کو؟ | گفت که: فردا کنم بر تو گذاری دگر | |||||
گفتمش: امروز کن، گر گذری میکنی | گفت که: فردا کنم بر تو گذاری دگر | |||||
گفتمش: از کار تو نیک فرو ماندهام | گفت: برو بعد ازین در پی کاری دگر | |||||
گفتمش: ای بیوفا، عهد همین بود و مهر؟ | گفت که: میآورند چند قطاری دگر | |||||
گفتمش: آن دل که من پیش تو دارم، بده | گفت: به از من ببین مظلمهداری دگر | |||||
گفتمش: ار دیگری عاشق زارم کند؟ | گفت: به دست آورم عاشق زاری دگر | |||||
گفتمش: ار اوحدی نیست شود در غمت | گفت: به از اوحدی هست هزاری دگر |