اوحدی مراغهای (غزلیات)/دشمن بیحاصلم را شرم باد از کار خویش
ظاهر
دشمن بیحاصلم را شرم باد از کار خویش | تا چرا این خستهدل را دور کرد از یار خویش؟ | |||||
حیف میداند که بعد از چند مدت بیدلی | شاد گردد یک زمان از دیدن دلدار خویش | |||||
هر کسی را میل با چیزی و خاطر با کسیست | ممن و سجادهی خود، کافر و زنار خویش | |||||
آن که هر ساعت به نوعی صاع در بارم نهد | شرمسارش کردمی گر باز کردی بار خویش | |||||
گفت و گوی عیب جویانم به وجهی سود داشت | کان طبیب آگاه گشت از محنت بیمار خویش | |||||
حاجت اینها نبود، از حال من پرسد رقیب | گو: بیا، تا من بخوانم پیش او طومار خویش | |||||
کیسهی خویش ار به طراری کسی دیگر نهفت | من نمیدانم نهفتن کیسه از طرار خویش | |||||
ماجرای عشق را روزی بگویم پیش خلق | ور نگویم، عاشقی خود میکند اظهار خویش | |||||
من که بر اقرار عشق خود گرفتم صد گواه | باز منکر چون توانم گشت بر اقرار خویش؟ | |||||
دشمنان را گر خوش آید ورنه، میدانم که دوست | عاقبت رحمت کند بر عاشقان زار خویش | |||||
ای که از من کار خود را چاره میجویی که چیست؟ | این مجوی از من، که من خود عاجزم از کار خویش | |||||
هر چه گویی بعد ازین از عشق گوی! ای اوحدی | تا پشیمانی نباید خوردن از گفتار خویش |