اوحدی مراغهای (غزلیات)/دست عشقت قدحی داد و ببرد از هوشم
ظاهر
دست عشقت قدحی داد و ببرد از هوشم | خم می گو: سر خود گیر، که من در جوشم | |||||
بر رخ من در میخانه ببندید امشب | که کسی نیست که: هر روز برد بر دوشم | |||||
من که سجاده به می دادم و تسبیح به نقل | مطربم کی بهلد خرقه که من در پوشم؟ | |||||
چوب خشک از طرب باده جوان گردد و تر | باده دارم، چه ضرورت که به حسرت خوشم؟ | |||||
اندرین شهر دلم بستهی گندم گونیست | ورنه صد شهر چنین را به جوی نفروشم | |||||
ای که بیزهر ندادی قدح نوش بکس | بنده فرمانم، اگر زهر دهی، یا نوشم | |||||
در و دیوار ز جور تو به فریاد آمد | حسن عهد تو بنگذاشت که من بخروشم | |||||
موی بر موی تنم بر تو دعا میگوید | تا نگویی که: ز اوراد و دعا خاموشم | |||||
بلبان شکرین خودم از دور بپرس | که نگنجد تن و اندام تو در آغوشم | |||||
هر سخن کز لب لعل تو نیاید بیرون | نرود، گر همه گوهر بود، اندر گوشم | |||||
دوش منظور خودم گفتی و دادم دل و دین | امشبم بندهی خود خوان، که از آن به کوشم | |||||
اوحدی هر چه مرا گفت شنیدم زین پیش | پس ازین گر به سخن سحر کند ننیوشم |