اوحدی مراغهای (غزلیات)/در گمانی که: به غیر از تو کسی یارم هست؟
ظاهر
در گمانی که: به غیر از تو کسی یارم هست؟ | غلطست این، که به غیر از تو نپندارم هست | |||||
حیفت آمد که: دمی بی غم هجران باشم | زانکه امید به وصل تو چه بسیارم هست! | |||||
آخر، ای باد، که داری خبر از من تو بگوی: | گر شنیدی که بجز فکرت تو کارم هست؟ | |||||
گر بغیر از کمر طاعت او میبندم | بر میان کفر همی بندم و زنارم هست | |||||
در نهان چارهی بند غم او میسازم | با کسی گر سخنی نیز به ناچارم هست | |||||
گفت: بیخت بکنم، گر گل وصلم جویی | بکند بیخ من آن دلبر و اقرارم هست | |||||
زر طلب میکند آن ماه و ندارم زر، لیک | تن بیزور و رخ زرد و دل زارم هست | |||||
گرچه از چشم بینداخت مرا یار، هنوز | گوش بر مرحمت و چشم به دیدارم هست | |||||
نار آن سینه و سیب زنخ و غنچهی لب | به من آور، که دلم خستهی بیمارم هست | |||||
سر آن نیست مر کز طلبش بنشینم | تا توان قدم و قوت رفتارم هست | |||||
اوحدی وار ز دل بار جهان کردم دور | به همین مایه که: پیش در او بارم هست |