اوحدی مراغهای (غزلیات)/در چرخ کن چو عیسی زین جا رخ طلب را
ظاهر
در چرخ کن چو عیسی زین جا رخ طلب را | و آنجا درست گردان پیوند ابن و اب را | |||||
گویا شود پیاپی با دل مسیح جانت | چون مریم ار ببندی روزی دو کام و لب را | |||||
با چشم تو چو گردی رطلاللسان به یادش | از چوب خشک برخود ریزان کنی رطب را | |||||
خواهی که جاودانت باشد تصرف اینجا | از خویشتن جدا دار این شهوت و غضب را | |||||
داری دلی چو کعبه و ز جهل و از ضلالت | در کعبه میگذاری بوجهل و بولهب را | |||||
ای تن، چو دل به خوبان دادی و من نگفتم | بر ماهتاب خواهی افکند این قصب را | |||||
دل رای حقه بازی زد بر دهان تنگش | ما عرضه بر که داریم این عشق بوالعجب را؟ | |||||
گفتم: مگر به پایان آید شب فراقش | در شهر عاشقان خود پایان نبود شب را | |||||
ای اوحدی، چو رویش دیدی بلا همیکش | چون انگبین تو خوردی تاوان نبود تب را |