اوحدی مراغهای (غزلیات)/در ضمیر ما نمیگنجد بغیر از دوست کس
ظاهر
در ضمیر ما نمیگنجد بغیر از دوست کس | هر دو عالم را به دشمن ده، که ما را دوست بس | |||||
یاد میدار آنکه: هستی هر نفس با دیگری | ای که بییاد تو هرگز بر نیاوردم نفس | |||||
میروی چون شمع و خلقی از پس و پیشت روان | نی غلط گفتم، نباشد شمع را خود پیش و پس | |||||
غافلست آنکو به شمشیر از تو میپیچد عنان | قندرا لذت مگر نیکو نمیداند مگس؟ | |||||
کویت از اشکم چو دریا گشت و میترسم از آنک | بر سر ایند این رقیبان سبکبارت چو خس | |||||
یار گندم گون بما گر میل کردی نیم جو | هر دو عالم پیش چشم ما نمودی یک عدس | |||||
خاطرم وقتی هوس کردی که: بیند چیزها | تا ترا دیدم، نکردم جز به دیدارت هوس | |||||
دیگران را از عسس گر شب خیالی در سرست | من چنانم کز خیالم باز نشناسد عسس | |||||
اوحدی، راهش به پای لاشهی لنگ تو نیست | بعد ازین بنشین که گردی بر نخیزد زین فرس |