اوحدی مراغهای (غزلیات)/در بند غم عشق تو بسیار کسانند
ظاهر
در بند غم عشق تو بسیار کسانند | تنها نه منم خود، که درین غصه بسانند | |||||
در خاک به امید تو خلقیست نشسته | یک روز برون آی و ببین تا به چه سانند؟ | |||||
عشاق تو در پیش گرفتند بیابان | کان طایفه ده را پس ازین هیچ کسانند | |||||
کو محرم رازی؟ که اسیران محبت | حالی بنویسند و سلامی برسانند | |||||
با محتسب شهر بگویید که: امشب | دستار نگهدار، که بیرون عسسانند | |||||
ای دانهی در، عشق تو دریاست ولیکن | افسوس ! که نزدیک کنار تو خسانند | |||||
شاید که ز مصرت به هوس مرد بیاید | خود مردم این شهر مگر بیهوسانند | |||||
با جور رقیبان ز لبت کام که یابد؟ | من ترک بگفتم که عسل را مگسانند | |||||
ای اوحدی، از لاشهی لنگ تو چه خیزد؟ | کندر طلب او همه تازی فرسانند | |||||
افسوس! که در پای تو این تندسواران | بسیار دویدند و همان باز پسانند |