اوحدی مراغهای (غزلیات)/درین همسایه شمعی هست و جمعی عاشق از دورش
ظاهر
درین همسایه شمعی هست و جمعی عاشق از دورش | که ما صد بار گم گشتیم همچون سایه در نورش | |||||
وجود بیدلان پست از سواد چین زلف او | روان عاشقان مست از فریب چشم مخمورش | |||||
به ایامی نمیشاید ز بامی روی او دیدن | خنک چشمی که میبیند دمادم روی منظورش! | |||||
بهشتی را که میگویند باور میکنم، لیکن | دلم باور نمیدارد کزو بهتر بود حورش | |||||
سرایی کین چنین یاری درو یابند، صد جنت | غلام سقف مرفوعست و خاک بیت معمورش | |||||
به جور حاسدان نتوان حذر کردن ز عشق او | کسی کو انگبین جوید، چه باک از بیم زنبورش؟ | |||||
ز عشق آن پری بر من چو رحمت میبری زین پس | گرت حلوا به دست افتد بیاور پیش محرورش | |||||
کلام اوحدی سریست روحانی، که در عالم | بخواهد ماند جاویدان سواد رق منشورش | |||||
ز راز عاشقی دورند و رمز عاشقی غافل | گروهی کندرین معنی نمیدارند معذورش |