اوحدی مراغهای (غزلیات)/درد دلم را طبیب چاره ندانست
ظاهر
درد دلم را طبیب چاره ندانست | مرهم این ریش پاره پاره ندانست | |||||
راز دلم را به صبر، گفت: بپوشان | حال دل غرقه از کناره ندانست | |||||
طالع من خود چه شور بود؟ که هرگز | هیچ منجم در آن ستاره ندانست | |||||
یار به یک بار میل سوی جفا کرد | حق وفای هزار باره ندانست | |||||
برد گمانی که: ما به عشق اسیریم | این که چه نامیم یا چه کاره؟ ندانست | |||||
خال بنا گوش اوز گوشه نشینان | برد چنان دل، که گوشواره ندانست | |||||
قافلهی عقل را به ساعد سیمین | راه ز جایی بزد که باره ندانست | |||||
دوش به خونی گریستم، که ز موجش | عقل به اندیشها گذاره ندانست | |||||
سختی ازان دید، اوحدی، که به اول | قاعدهی آن دل چو خاره ندانست |