اوحدی مراغهای (غزلیات)/دراز شد سفر یار دور گشتهی ما
ظاهر
دراز شد سفر یار دور گشتهی ما | فغان ازین دلی بیاو نفور گشته ما | |||||
به آن رسید که توفان بر آیدم بدو چشم | ز سوز سینه همچون تنور کشته ما | |||||
بخواند راوی مستان به صوت داودی | ز شوق او سخن چون زبور گشته ما؟ | |||||
چه بودی آنکه چو حوری در آمدی هر دم | به خانهی چو سرای سرور گشتهی ما؟ | |||||
چه بودی ار خبر او همی رسانیدند | به گوش خاطر از خود نفور گشته ما؟ | |||||
ز حافظان وفا نیست مشفقی که کند | ملامت دل از کار دور گشتهی ما | |||||
حدیث ما تو بگوی، اوحدی که مشغولست | به یاد دوست دل با حضور گشتهی ما |