اوحدی مراغهای (غزلیات)/خود را ز بد و نیک جدا کردم و رفتم
ظاهر
خود را ز بد و نیک جدا کردم و رفتم | رستم ز خودی، رخ به خدا کردم و رفتم | |||||
آن نفس به همی، که گرفتار علف بود | او را چو خران سر به چرا کردم و رفتم | |||||
کام همگان محنت و ناکامی من بود | کم گفتم و آن کام فدا کردم و رفتم | |||||
هر فرض که از من به همه عمر قضا شد | در یک رکعت جمله قضا کردم و رفتم | |||||
هر قرض که در گردن من بود ز غیری | از خون دل و دیده ادا کردم و رفتم | |||||
روی همگان چونکه به محراب ریا بود | من پشت برین روی و ریا کردم و رفتم | |||||
پای دلم از هر هوسی سلسلهای داشت | از پای دل آن سلسله وا کردم و ر فتم | |||||
تن را به نم چشم فرو شستم و شد پاک | دل را به غم عشق دوا کردم و رفتم | |||||
دیدم که: دل اوحدی این جا بگرو بود | او را به دل خویش رها کردم و رفتم |