اوحدی مراغهای (غزلیات)/خواستم بوسی ز لعلت دست پیشم داشتی
ظاهر
خواستم بوسی ز لعلت دست پیشم داشتی | قصد کردم کت ببوسم دست و هم نگذاشتی | |||||
بوی خون میید از چاه زنخدانت، بلی | بوی خون آید که چندین دل درو انباشتی | |||||
هر زمانم شاخ اندوهی ز دل سر بر زند | خود نمیدانم چه بیخست این که در دل کاشتی | |||||
ریش گردانی دلم را وانگهی گویی: منال | درد دل با ناله باشد، پس چه میپنداشتی؟ | |||||
گر پس از جنگ آشتی جویی، نگیری در کنار | تا هم آن دم نیز بیجنگی نباشد آشتی | |||||
نزد من آبیست، گفتی: خون مجروحان عشق | زان چنین در خاک میریزی که آب انگاشتی | |||||
دی طلب کردی که در پای تو ریزم جان خویش | زان طلب کردن سرم بر آسمان افراشتی | |||||
دفتر خاطر ز نقش دیگران شستم تمام | تا تو نقش خویش بر لوح دلم بنگاشتی | |||||
اوحدی در دوستی با آنکه جانبدار تست | جانب او را به قول دشمنان بگذاشتی |