اوحدی مراغه‌ای (غزلیات)/خواستم بوسی ز لعلت دست پیشم داشتی

از ویکی‌نبشته
اوحدی مراغه‌ای (غزلیات) از اوحدی مراغه‌ای
(خواستم بوسی ز لعلت دست پیشم داشتی)
  خواستم بوسی ز لعلت دست پیشم داشتی قصد کردم کت ببوسم دست و هم نگذاشتی  
  بوی خون میید از چاه زنخدانت، بلی بوی خون آید که چندین دل درو انباشتی  
  هر زمانم شاخ اندوهی ز دل سر بر زند خود نمیدانم چه بیخست این که در دل کاشتی  
  ریش گردانی دلم را وانگهی گویی: منال درد دل با ناله باشد، پس چه می‌پنداشتی؟  
  گر پس از جنگ آشتی جویی، نگیری در کنار تا هم آن دم نیز بی‌جنگی نباشد آشتی  
  نزد من آبیست، گفتی: خون مجروحان عشق زان چنین در خاک میریزی که آب انگاشتی  
  دی طلب کردی که در پای تو ریزم جان خویش زان طلب کردن سرم بر آسمان افراشتی  
  دفتر خاطر ز نقش دیگران شستم تمام تا تو نقش خویش بر لوح دلم بنگاشتی  
  اوحدی در دوستی با آنکه جانب‌دار تست جانب او را به قول دشمنان بگذاشتی