اوحدی مراغهای (غزلیات)/خسروم با لب شیرین به شکار آمده بود
ظاهر
خسروم با لب شیرین به شکار آمده بود | از پی کشتن فرهاد به غار آمده بود | |||||
باده نوشیده شب و خفته سحرگاه به خواب | روز برخاسته از خواب و خمار آمده بود | |||||
زلف بگشود،بر آشفته،کله کج کرده | تیغ در دست،کمر بسته،سوار آمده بود | |||||
بوسهای خواستمش، کرد کنار ارچه چنان | پای تا سر ز در بوس و کنار آمده بود | |||||
بیرقیبان ز در وصل درآمد، یعنی | گل نو خاسته، بیزحمت خار آمده بود | |||||
شاد بنشست و بپرسید و شمردم بروی | غصهایی که ز هجرش به شمار آمده بود | |||||
عارض نازک او را ز لطافت گفتی | گل خودروست، که آن لحظه به بار آمده بود | |||||
کار خود، گر چه بپوشیده به شوخی از من | باز دانست دلم کو به چه کار آمده بود؟ | |||||
پرسش زاری من هیچ نفرمود، ولی | هم به پرسیدن این عاشق زار آمده بود | |||||
خلق گویند: برفت اوحدی از دست، آری | او همان دم بشد از دست، که یار آمده بود |