اوحدی مراغهای (غزلیات)/خانهی صبر مرا باز برانداختهای
ظاهر
خانهی صبر مرا باز برانداختهای | تا چه کردم که مرا از نظر انداختهای؟ | |||||
هر دم از دور مرا بینی و نادیده کنی | خویش را نیک به جایی دگر انداختهای | |||||
عوض آنکه به خون جگرت پروردم | دل من بردی و خون در جگر انداختهای | |||||
ناوک غمزه بیندازی و بگریزی تو | تا ندانم که تو بیدادگر انداختهای | |||||
گفته بودی که: دلت را به وفا شاد کنم | چون نکردی به چه آوازه در انداختهای؟ | |||||
باد را بر سر کوی تو گذر دشوارست | زان همه دل که تو بر یک دگر انداختهای | |||||
آن سواری تو، که در غارت دل صد نوبت | رخت جان برده و بارم ز خر انداختهای | |||||
ای بسا سوخته دل را! که به پروانهی غم | آتش اندر زده چون شمع و سر انداختهای | |||||
ز اوحدی دل سر زلف تو ببر دست و کنون | نیست در زلف تو پیدا، مگر انداختهای؟ |