اوحدی مراغهای (غزلیات)/حسن بدکان نشست، عشق پدیدار شد
ظاهر
حسن بدکان نشست، عشق پدیدار شد | حسن فروشنده گشت، عشق خریدار شد | |||||
خلوت دل چون ز دوست پر شد و پر کرد پوست | واقعه انبوه گشت داعیه بسیار شد | |||||
آمد و شد در گرفت از چپ و از راست دوست | دل به تماشای او بر در و دیوار شد | |||||
پرده ز رخ دور کرد، شهر پر از نور کرد | دیدن او سهل گشت، دادن جان خوار شد | |||||
در دو جهان ذرهای بیهوس او نماند | از همه ذرات کون او چو خریدار شد | |||||
حسن که شایسته بود بر زد و بر تخت رفت | عشق که دیوانه بود سر زد و بردار شد | |||||
بر تن من بار بست حسن چو نیرو گرفت | بر دل من زور کرد عشق چو در کار شد | |||||
صورت لیلیرخی صبح چو در دادمی | فتنه در آمد ز خواب، عربده بیدار شد | |||||
دل در غارت گرفت، ترک عمارت گرفت | تا چه خرابی کند؟ عشق چو معمار شد | |||||
هر چه بجز یاد او قیمت و قدری نیافت | هر چه بجز عشق او پست و نگونسار شد | |||||
از دل من عشق جست نقش دویی چون بشست | شب همه معراج گشت، رخ همه دیدار شد | |||||
من چو ز من گم شدم، غرق ترحم شدم | دوست مرا دوست داشت، یار مرا یار شد | |||||
گر چه جزین چند بار فتنهی او دیدهام | بندهی این بار من، کین همه انبار شد | |||||
اوحدی از دست عشق تا قدحی نوش کرد | رخ به خرابات کرد، رخت به خمار شد |