اوحدی مراغهای (غزلیات)/حال دل پیش تو گفتم، که تو یارم باشی
ظاهر
حال دل پیش تو گفتم، که تو یارم باشی | نه بدان تا تو به آشفتن کارم باشی | |||||
من که سوزنده چو شمعم خود ازین غصه تو نیز | چه ضرورت که فروزندهی نارم باشی؟ | |||||
زین پس آن چشم ندارم که مرا خواب آید | مگر آن شب که در آغوش و کنارم باشی | |||||
همچو بلبل همه از دست تو فریاد کنم | تا تو، ای دستهی گل، باغ و بهارم باشی | |||||
با که آرام کنم؟ یا چه قرارم باشد؟ | که تو سرمایهی آرام و قرارم باشی | |||||
نکنم یاد بهشت و غم دوزخ نخورم | گر تو فردا حکم روزشمارم باشی | |||||
مگر آن روز به نخجیر سگانت نگرم | کان سرپنجه ندارم که شکارم باشی | |||||
اوحدی، از گل روی تو مراد من چیست؟ | گفت: شرطست که هم صحبت خارم باشی | |||||
با چنان گل چه غم از خار؟ که بر هم نزنم | دیده از تیر و تبر، گر تو حصارم باشی |