اوحدی مراغهای (غزلیات)/جانا، ضمیرت حال ما نیکو نمیداند مگر؟
ظاهر
جانا، ضمیرت حال ما نیکو نمیداند مگر؟ | یا آن ضرورت نامها خود بر نمیخواند مگر؟ | |||||
رفتی و شهری مرد و زن بر خاک راهت منتظر | قلاب چندین دل ترا هم باز گرداند مگر | |||||
روز وداع آن اشک خون کز دیدها پالوده شد | گفتم که: در وی کاروان رفتار نتواند مگر | |||||
چشمت ز بهر دیگران چون کرد یاری، سعی کن | کز بهر ما هم گوشهی ابرو بجنباند مگر | |||||
دشمن که دورت میکند، تا من فرومانم به غم | روزی به درد بیدلی او هم فرو ماند مگر | |||||
روزی که بیرون آوریم از قید مهرت پای دل | دلهای ما را محنتی دیگر نترساند مگر | |||||
دل را خبر کن ز آمدن، روزی که آیی، تا منت | چون زر بریزم در قدم، او جان برافشاند مگر | |||||
لعلت چو در باز آمدن بر درد ما واقف شود | دیگر به داغ هجر خود ما را نرنجاند مگر | |||||
ای اوحدی، گر خاک شد زین غم تنت، صبری، که او | از گرد ره چون در رسید این گرد بنشاند مگر | |||||
از چشم او شد فتنها بیدار و در ایام ما | هم چشم او این فتنه را دیگر بخواباند مگر |