اوحدی مراغهای (غزلیات)/جانا، دلم ز درد فراق تو کم نسوخت
ظاهر
جانا، دلم ز درد فراق تو کم نسوخت | آخر چه شد، که هیچ دلت بر دلم نسوخت؟ | |||||
نزد تو نامهای ننوشتم، که سوز دل | صد بار نامه در کف من با قلم نسوخت | |||||
بر من گذر نکرد شبی، کاشتیاق تو | جان مرا به آتش ده گونه غم نسوخت | |||||
در روزگار حسن تو یک دل نشان که داد؟ | کو لحظه لحظه خون نشد و دم بدم نسوخت؟ | |||||
یک دم به نور روی تو چشمم نگه نکرد | کندر میان آن همه باران و نم نسوخت | |||||
شمع رخ تو از نظر من نشد نهان | تا رخت عقل و خرمن صبرم به هم نسوخت | |||||
گفتی : در آتش غم خود سوختم ترا | خود آتش غم تو کرا، ای صنم، نسوخت؟ | |||||
کو در جهان دلی، که نگشت از غم تو زار؟ | یا سینهای، کزان سر زلف به خم نسوخت؟ | |||||
صد پی بر آتش ستمت سوخت اوحدی | ویدون گمان بری تو که او را ستم نسوخت |