اوحدی مراغهای (غزلیات)/جانا، به حق دوستی، کان عهد و پیمان تازه کن
ظاهر
جانا، به حق دوستی، کان عهد و پیمان تازه کن | جان را به رخ دل بازده، دل را ز لب جان تازه کن | |||||
از دل برون کن کینه را، صافی کن از ما سینه را | آن عادت پیشینه را، پیش آر و پیمان تازه کن | |||||
این درد پنهانم ببین، وین محنت جانم ببین | این چشم گریانم ببین و آن روی خندان تازه کن | |||||
تا زلف مشکین خم زدی، آفاق را برهم زدی | چون در حریفی دم زدی، رخ با حریفان تازه کن | |||||
ای یار نافرمان من وی در کمین جان من | ای دیدنت درمان من، دردم به درمان تازه کن | |||||
با گوی و چوگان،ای پسر، روزی به میدان برگذر | هم آب گل رویان ببر، هم خاک میدان تازه کن | |||||
چون اوحدی زان تو شد، محکوم فرمان تو شد | رخ را، چو مهمان تو شد، در روی مهمان تازه کن |