اوحدی مراغهای (غزلیات)/تیر تدبیر تو در کیش ندارم، چه کنم؟
ظاهر
تیر تدبیر تو در کیش ندارم، چه کنم؟ | سپر جور تو با خویش ندارم، چه کنم؟ | |||||
خلق گویند که: ترکش کن و عهدش بشکن | ای عزیزان، چو من این کیش ندارم چه کنم؟ | |||||
بزنی ناوک و دل شکر نگوید چه کند؟ | بزنی خنجر و سر پیش ندارم چه کنم؟ | |||||
طبعم اندیشهی سودای تو کردست و خطاست | چارهی طبع بداندیش ندارم چه کنم؟ | |||||
طاقت ناوک چشم تو مرا نیست ولیک | چون زدی درد جگر ریش ندارم چه کنم؟ | |||||
جان فدا کردم و گفتی که: نه اندر خور ماست | در جهان چون من ازین بیش ندارم چه کنم؟ | |||||
هر کرا دولت وصل تو بود محتشمست | این سعادت من درویش ندارم چه کنم؟ | |||||
دی غمت گفت که: بیگانه مشو با خویشان | من بیگانه سر خویش ندارم چه کنم؟ | |||||
گشت قربان غمت اوحدی و میگوید: | تیر تدبیر تو در کیش ندارم چه کنم؟ |