اوحدی مراغهای (غزلیات)/تو دامن از کف من دوش در کشیدی و گفتم
ظاهر
تو دامن از کف من دوش در کشیدی و گفتم | که: آستین تو بوسم، بر آستان تو افتم | |||||
دلم چو غنچه سحرگاه تنگ بود و به مهرت | ز دیده اشک ببارید و من چو گل بشکفتم | |||||
ز طیره بر نظرم نیز راه خواب ببستی | چو یک دو روز بدیدی که با خیال تو جفتم | |||||
هزار تلخ بگویی مرا و چون بر مردم | فغان کنم ز تو،منکر شوی که: هیچ نگفتم | |||||
ز رنگ گونهی زردم چو روز گشت هویدا | اگر چه راز دل خود ز چند گونه نهفتم | |||||
درین فراق چه شبها که مردمان محلت | ز نالهی من مسکین نخفتهاند و نخفتم! | |||||
چه قصها که گذشت از فراق روی تو بر من | عجب! که این همه بگذشت و عبرتی نگرفتم! | |||||
دل مرا به سر زلف تابدار مشوران | که چون ز پای در آیم دگر به دست نیفتم | |||||
ز اوحدی گل رخسار خود نهفته چه داری؟ | بیا، که مهرهی دل را به خار هجر تو سفتم |