اوحدی مراغهای (غزلیات)/تو آن گم کرده را مشنو که بیزاری پدید آید
ظاهر
تو آن گم کرده را مشنو که بیزاری پدید آید | چو پیدا شد ز غیر اوت بیزاری پدید آید | |||||
به اول فارغ فارغ نماید خویش را از تو | به آخر اندک اندک زو طلبگاری پدید آید | |||||
شبی گر با خیال او بخوابی، آشنا گردی | جهانی را از آن خواب تو بیداری پدید آید | |||||
از آن مستی به هشیاری رسی لیکن به شرط آن | که مستان را نیازاری چو هشیاری پدید آید | |||||
دلیل صحت دعوی به عشق اندر چنان باشد | که در صحت علامتهای بیماری پدید آید | |||||
به رنگ شب شود روزت ز عشق او پس آنگاهی | نشان روز روشن در شب تاری پدید آید | |||||
ز پیش آفتاب رخ چو آن بت پرده برگیرد | ترا چون ذره اندر دل سبکساری پدید آید | |||||
اگر نزدیک خود بارت دهد چون اوحدی روزی | ترا بر پادشاهان نیز جباری پدید آید | |||||
چو این نقدت به دست افتد، مکن در گفتنش چاره | که هر جایی که نقدی هست ناچاری پدید آید |