اوحدی مراغهای (غزلیات)/ترا گذاشته بودم که کار ساز شوی
ظاهر
ترا گذاشته بودم که کار ساز شوی | چو کار ساخته باشی به خانه باز شوی | |||||
به گرد خاطرت اکنون خود آن نمیگردد | که هیچ پیش رفیقان خود فراز شوی | |||||
ز دوستان که تو در شهر خود رها کردی | گمان نبود که زینگونه بینیاز شوی | |||||
تو در دیار خود از خسروان مملکتی | رهامکن که: به کلی اسیر آز شوی | |||||
درین حدیقه بسی رازهای پنهانیست | به کوش تا مگر از محرمان راز شوی | |||||
زنیست صورت دنیا، مهل که دست طمع | به دامن تو رساند، که بینماز شوی | |||||
حضور خلق نباشد ز فتنهای خالی | درین میانه سزد گر به احتراز شوی | |||||
چو زاد آن مقر اینجا به دست باید کرد | تو هیچ راه نیابی چو بیجواز شوی | |||||
چو اوحدی ز جهان دست حرص کن کوته | که وقت شد که در آن منزل دراز شوی |