اوحدی مراغهای (غزلیات)/ترا چه تحفه فرستم که دلپذیر شود؟
ظاهر
ترا چه تحفه فرستم که دلپذیر شود؟ | مگر همین دل مسکین چو ناگزیر شود | |||||
به بوی زلف تو، از نو، جوان شوم هر بار | هزار بار تنم گر ز غصه پیر شود | |||||
گرم تمامت خوبان خلد پیش آرند | گمان مبر که مرا جز تو در ضمیر شود | |||||
بدان صفت که تو آن زلف میکشی در پای | بهر زمین که رسی خاک او عبیر شود | |||||
عجب که بوی لب و ذوق بوسهی تو دهد | به آب زندگی ار گل شکر خمیر شود | |||||
نبیند این همه خواری که از تو من دیدم | مجاهدی که به شهر فرنگ اسیر شود | |||||
خدنگ غمزهی شوخت ز جوشن دل من | گذار کرد چو سوزن که در حریر شود | |||||
گرش ز ابرو و مژگان حیات بارد و نوش | چو نوبتش به من آید کمان و تیر شود | |||||
در آن دلی که تو داری اثر نخواهد کرد | هزار بار گرم ناله بر اثیر شود | |||||
مرا که شوخی چشمت ز پا چنین انداخت | چه باشد از سر زلف تو دستگیر شود؟ | |||||
ضرورتست که هم سایهای بر اندازند | در آن دیار که همسایهای فقیر شود | |||||
چنین که گشت به عشق تو اوحدی مشهور | عجب مدار که بر عاشقان امیر شود | |||||
کسی که صرف کند عمر خویش در کاری | شگفت نیست که در کار خود بصیر شود |