اوحدی مراغهای (غزلیات)/ترا میزیبد از خوبان غرور و ناز و تن داری
ظاهر
ترا میزیبد از خوبان غرور و ناز و تن داری | که عنبر بر بیاض سیم و سنبل بر سمن داری | |||||
چو گفتم: عاشقم، بر تو، شدی بر خون من چیره | نمیرنجم کنون از تو،که این شوخی ز من داری | |||||
دل ار تو خواستی، دادم دل مجروح و جان بر سر | چو بردی بیسخن جانم، دگر با من سخنداری؟ | |||||
مرا در جامه میجویی، نیابی جز خیال از من | چه جای جامه؟ کین جا تو شهیدان در کفن داری | |||||
دلاویزی و دلبندی،نمیدارم شکیب از تو | که بالایی چو سروت هست و زلفی چون رسن داری | |||||
نظیر زلف هندوی تو گر گویم خطا باشد | گه از شامش سحر خیزد، گه از چینش ختن داری | |||||
درختان چمن را پای نابوسیده نگذارم | به حکم آنکه گاهی تو گذاری در چمن داری | |||||
چو گل چاکست پیراهن بسی کس را و دل پرخون | از آن اندام همچون گل که اندر پیرهن داری | |||||
به دشنام و جفا، جانا، میزار اوحدی را دل | ازان خلق خلق بگذار، چون حسن حسن داری |