اوحدی مراغهای (غزلیات)/تبم دادی،نمیپرسی که: ای بیمار من چونی؟
ظاهر
تبم دادی،نمیپرسی که: ای بیمار من چونی؟ | دلت چونست در عشق و تو با تیمار من چونی؟ | |||||
به روز روشن از هجر تو من بس تیره حالم، تو | شب تیره ز دست نالهای زار من چونی؟ | |||||
بکار دیگران نیکو میان بستی، شنیدم من | ببینم تا: چو کار افتد مرا در کار من چونی؟ | |||||
ز مهمان خیالت هر شبی صد عذر میخواهم | که: با تقصیرهای دیدهی بیدار من چونی؟ | |||||
بیازردی که من گفتم: بده زان لب یکی بوسه | من این بسیار خواهم گفت، با آزار من چونی | |||||
ز دست هندوی زلفت نمییارم که چشمت را | بپرسم یکزمان، کای ترک مردمخوار من چونی؟ | |||||
دلم بردی، نمگویی که: خود چون زندهای بیدل | غمت خوردم، نمیپرسی که: ای غم خوار من، چو نی | |||||
گرم در صد بلا بینی مپرس از هیچ، سهلست آن | چو پرسی این بپرس از من که: بیدیدار من چونی؟ | |||||
منت پار آشنا بودم، عجب کامسال خود روزی | نپرسیدی ز من: کای آشنای پار من، چونی؟ | |||||
سرم بر آستان خویش میبینی، نمیگویی | که: ای بر آستان کم ز خاک خوار من، چونی؟ | |||||
مرو با هر بدآموزی، بترس از آه دلسوزی | بپرس از اوحدی روزی که ای بیمار من، چونی؟ |