اوحدی مراغهای (غزلیات)/تا میسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم
ظاهر
تا میسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم | در دل و چشم آتش و آب دوصدگرمابه دارم | |||||
بر سرش تا گل بدیدم پای صبر خویشتن را | در گلی دیدم، کزان گل راه بیرون شد ندارم | |||||
سنگ چون بر پای او زد بوسه رفت از دست هوشم | شانه چون در زلف او زد دست برد از دل قرارم | |||||
دست من چون شانه در زلفش نخواهد رفت، لیکن | گر چو سنگ از پای او سرباز گیرم سنگسارم | |||||
خون من میریخت همچون آب حوض آن ماه و دیگر | گرد پای حوض میکشت این دل مجروح زارم | |||||
بر تن چون گل همی پوشیده مشکین زلف، یعنی | خرمنی گل در میان تودهی مشک تتارم | |||||
ناخنش در خون خود میدیدم و در ناخن خود | آن قدر قوت نمیدیدم که پشت خود بخارم | |||||
بر سر من آب میکردند و میگفتم: رها کن | تا به آب دیدهیخود پیش او غسلی بر آرم | |||||
عکس طاس و نور تشتش تا به چشم من درآمد | شد ز خون دل چو طاسی چشم و چون تشتی کنارم | |||||
بیجمال او دو طاس خون شد ستم چشم و هر دم | چون بگریم زین دو طاس خون کم از تشتی نبارم | |||||
این دو طاس خون ز چشم خلق پنهان میکنم من | تا بدانی کز غمش جز طاس بازی نیست کارم | |||||
عزم حمامش کدامین روز خواهد بود دیگر؟ | این بمن گویید، تا من نیز روزی میشمارم | |||||
گر کند نقاش بر گرمابه نقش صورت او | سالها چون نقش از آن گرمابه سر بیرون نیارم | |||||
من فقاع از عشق آن رخ بعد ازین خواهم گشودن | چون فقاعم عیب نتوان کرد اگر جوشی برآرم | |||||
اوحدی، تا دل به حمام در آوردست ازین پی | بار دیگر چون برآیم دل به حمامی سپارم |