اوحدی مراغهای (غزلیات)/تا دل اندر پیچ آن زلف به تاب انداختم
ظاهر
تا دل اندر پیچ آن زلف به تاب انداختم | جان خود در آتش و تن در عذاب انداختم | |||||
خود زمانی نیست پیش دیدهی من راه خواب | بس که این توفان خون در راه خواب انداختم | |||||
تا نپنداری که دیدم تا برفتی روی ماه | یا به مهر دل نظر بر آفتاب انداختم | |||||
از شتاب عمر میترسد دل من، خویش را | زان بجست و جوی وصل اندر شتاب انداختم | |||||
بود خود در عشق تو هم سینه ریش و دل کباب | دیگر از هجرت نمکها بر کباب انداختم | |||||
شکر کردم تا در آتش دیدم این دل را چنین | زانکه میپنداشتم کین دل به آب انداختم | |||||
چون نه مرد آن دهانم، با لب شیرین تو | اوحدی را در سال و در جواب انداختم |