اوحدی مراغهای (غزلیات)/بیدلان را چاره از روی دلارامی نباشد
ظاهر
بیدلان را چاره از روی دلارامی نباشد | هر که عاشق گردد، او را در دل آرامی نباشد | |||||
پختهای باید که: داند سوختن در عشق خوبان | بر چنین آتش گذشتن کار هر خامی نباشد | |||||
از سر کوی تو راه باز گشتن نیست ما را | وین کجا داند کسی کش پای در دامی نباشد؟ | |||||
سر که من دارم به نام تست هم پیش تو روزی | صرف خواهم کرد، تا بر گردنم وامی نباشد | |||||
زندگانی خوش کجا باشد؟ که از لعل تو ما را | پرسشی هرگز نخواهد بود و پیغامی نباشد | |||||
تا چه منظوری؟ که چیزی در نظر هرگز نیاری | تا چه معشوقی؟ که کس را از لبت کامی نباشد | |||||
عذر خاموشی چه دارم؟ هم بباید گفت چیزی | گر نمیگویی دعایی، کم ز دشنامی نباشد | |||||
گر چه بر ما حکم داری، جور کمتر کن، که هرگز | شاه را بر بندگان بهتر ز انعامی نباشد | |||||
اوحدی را بنده کردی نام، ازین ننگی ندارد | بنده را گر راست میپرسی تو خود نامی نباشد |