اوحدی مراغه‌ای (غزلیات)/بگشای ز رخ نقاب دیدار

از ویکی‌نبشته
  بگشای ز رخ نقاب دیدار تا نگذرد از درت خریدار  
  این پرده که بر درست بردر وین سایه که بر سرست بردار  
  گفتی: بنشین که من بیایم بنشینم و نیستی تو آن یار  
  کز یاری من نیایدت ننگ وز صحبت من نباشدت عار  
  زین قاعده و خلاف بگذر و آن داعیه در غلاف بگذار  
  تا کی باشیم پس بر در؟ وز هجر تو کرده رخ به دیوار  
  هر کس به حساب تار و پودست ما با سخن تو در شب تار  
  پنداشتمت که: مهربانی و آن نیز خیال بود و پندار  
  سر در سر کار عشق کردیم و اگه نشدی، زهی سر و کار؟  
  هر لحظه مکن بکشتنم زور هر روز مکن بهشتنم زار  
  یا آن دل برده باز پس ده یا این تن مرده نیز بگذار  
  مپسند که از فراق رویت فریاد برآرم اوحدی‌وار