اوحدی مراغهای (غزلیات)/به یک نظر چو ببردی دل زبون ز برم
ظاهر
به یک نظر چو ببردی دل زبون ز برم | چرا به دیدهی رحمت نمیکنی نظرم؟ | |||||
به تن ز پیش تو دورم، ولی دلم بر تست | نگاه دار دلم را، که سوختی جگرم | |||||
روا مدار که: با دشمنان من شب و روز | تو جام بر لب و من بیلب تو جامه درم | |||||
بدان صفت زدهای خیمه بر دلم شب و روز | که سال و ماه تو گویی به خیمهی تو درم | |||||
ز هر چه خلق بگویند و هر سخن که رود | به جز حدیث تو چیزی نمیکند اثرم | |||||
به ترک آینه گفتم چو عاشق تو شدم | ز بیم آنکه مبادا به خویشتن نگرم | |||||
شنیدهام که: ترا با شکستگان کاریست | بدان نشاط و هوس دم بدم شکستهترم | |||||
خیال بود که: وقتی به رغم بدگویان | شب فراق به پرسش در آمدی ز درم | |||||
کنون ز نیمه ره او نیز باز میگردد | که راه سیل گرفتست از آب چشم ترم | |||||
چه جور ازین بتر آخر؟ که از برای یکی | به پیش تیر جفای هزار کس سپرم | |||||
دلت ببخشد و بر حال من نبخشی تو | ز آه اوحدی ار بشنوی شبی خبرم |