اوحدی مراغهای (غزلیات)/به یک نظر دل شهری شکاردانی کرد
ظاهر
به یک نظر دل شهری شکاردانی کرد | همیشه جور کنی و آشکاردانی کرد | |||||
ز طره غالیه بر یاسمین توانی برد | به شیوه معجزه با خنده یار دانی کرد | |||||
چو باد اگرچه گذر میکنی بهر سویی | به سوی ما نه همانا گذار دانی کرد | |||||
اگر مراد دل خود طلب کنیم از تو | مراد دشمن ما اختیار دانی کرد | |||||
تو این ستیزه و ناز و عتاب و شوخی را | اگر به ترک بگویی چه کار دانی کرد؟ | |||||
چه پرسمت ز وفا، گویی: آن نمیدانم | ولی چو بوسه بخواهم کناردانی کرد | |||||
ستم که بر دل من کردهای، عجب دارم | که گر به یاد تو آرم شمار دانی کرد | |||||
اگر چه طفلی و خود را نهی به نادانی | هنوز چارهی چون من هزار دانی کرد | |||||
نگار چهره بپوشی ز اوحدی، لیکن | به خون دیده رخش را نگار دانی کرد |