اوحدی مراغهای (غزلیات)/به پیمانی نمیپویی، به پیوندی نمیپایی
ظاهر
به پیمانی نمیپویی، به پیوندی نمیپایی | دلم ز اندیشه خون کردی که بس مشکل معمایی! | |||||
ز صد شهرت خبر دادند و چون رفتم نه در شهری | به صد جایت نشان گفتند و جون جستم نه در جایی | |||||
همی جویم ترا، لیکن چو مییابم نه در دستی | همی بینم ترا، لیکن چو میجویم نه پیدایی | |||||
چو در خیزم به کوی تو ز پیشم زود بگریزی | چو بگریزم ز پیش تو مرا هم باز پیش آیی | |||||
به فکرت هر شبی تا روز بنشینم که: ایی تو | غلط کردم، چه میگویم؟ نه دوری از برم کایی | |||||
نبودست از وصال تو مرا یک ذره نومیدی | که گر خواهی جهانی را درین یک ذره بنمایی | |||||
چنان بنشستهای در دل که میگویم: تویی دل خود | چنان پیوستهای در ما که: پندارم که خود مایی | |||||
نمیخواهم کسانی را که امروزند و فردا نه | ترا خواهم که دی بودی و امروزی و فردایی | |||||
از آن خویشی کند با تو دل بیخود که در پرده | ترا رخهاست کان رخها بغیر خویش ننمایی | |||||
نمیپوشی رخ از بینش، ولی رویت کسی بیند | که همچون اوحدی او را ز دل دادند بینایی | |||||
به بویی، ای ز دل آشفته، زین ساغر قناعت کن | کزین جا چون گذر کردی خراباتست و رسوایی |