اوحدی مراغهای (غزلیات)/به نشاط باده چو صبحدم سوی بوستان گذری کنی
ظاهر
به نشاط باده چو صبحدم سوی بوستان گذری کنی | بسر تو کین دلخسته را به نسیم خود خبری کنی | |||||
ز شمایل تو خجل شود رخ سرخ لاله سحرگهی | که چو گل شکفته ز عکس می به چمن چمان گذری کنی | |||||
برود فروغ روی مه چو نگه کند به جبین تو | بچکد عرق ز جبین گل چو به روی او نظری کنی | |||||
ز فراز قامت نازنین رخ نور گستر نازکت | چو صنوبریست که بر سرش به مهندسی قمری کنی | |||||
خنک آنزمان که به شیوه با من دل شکسته ز چابکی | سخن عتاب درافگنی و کرشمه با دگری کنی | |||||
دلم از غم تو کباب شد، جگرم بسوخت، چه دلبری | که همیشه عربده با دلی و ستیزه با جگری کنی؟ | |||||
صنما،ز دیدهی مرحمت به سرشک دیدهی من نگر | گرت احتشام رها کند که نظر به سیم و زری کنی | |||||
به امید وصل تو زار شد دلم ارنه نیست ضرورتی | که بهر زه عمر عزیز در سر کار عشوه گری کنی | |||||
همه روز روشن اوحدی شب تیره شد ز فراق تو | تو به وصل خود چه شود اگر شب تیره را سحری کنی؟ |