اوحدی مراغهای (غزلیات)/به غم خویش چنان شیفته کردی بازم
ظاهر
به غم خویش چنان شیفته کردی بازم | کز خیال تو به خود نیز نمیپردازم | |||||
هر که از نالهی شبگیر من آگاه شود | هیچ شک نیست که چون روز بداند رازم | |||||
گفته بودی: خبری ده، که ز هجرم چونی؟ | آن چنانم که ببینی و ندانی بازم | |||||
عهد کردی که: نسوزی به غم خویش مرا | هیچ غم نیست، تو میسوز، که من میسازم | |||||
بعد ازین با رخ خوب تو نظر خواهم باخت | گو: همه شهر بدانند که: شاهد بازم | |||||
آن چنان بر دل من ناز تو خوش میآید | که حلالت نکنم گر نکشی از نازم | |||||
اگر از دام خودم نیز خلاصی بخشی | هم به خاک سر کوی تو بود پروازم | |||||
اوحدی گر نه چو پروانه بسوزد روزی | پیش روی تو چو شمعش به شبی بگذارم |