اوحدی مراغهای (غزلیات)/به سر زلف سیه دوش گره برزده بود
ظاهر
به سر زلف سیه دوش گره برزده بود | خلق را آتش سوزنده به دل در زده بود | |||||
مرد را مردمک دیده به خون تر میکرد | عنبرین خال که بر برگ گل تر زده بود | |||||
حسن بالای چو سروش ز خرامیدن و خواب | طعنه بر قامت شمشاد و صنوبر زده بود | |||||
سرو را پای فروشد به زمین همچون میخ | پیش بالاش، ز بس دست که بر سر زده بود | |||||
بر گذشت از من و سر چون به سوی من نگریست | خونم از دل بچکانید، که نشتر زده بود | |||||
ناوک غمزه، که چشمش به من انداخت ز دور | بر دل آمد سر پیکان، که برابر زده بود | |||||
چون کبوتر بتپیدم، که مرا غمزهی او | به گمان مهرهی ابرو چو کبوتر زده بود | |||||
هر شکاری که بینداخت، به نرمی برداشت | مگر این صید سراسیمه، که لاغر زده بود | |||||
ما خود آن زخم که بر سینهی مجروح آمد | به مسلمان ننمودیم، که کافر زده بود | |||||
نه شگفت از سر مجنون که فرو ریخت به خاک | پیش ازاین بر دل لیلی که همین در زده بود؟ | |||||
اشک سرخم مددی داد به هر وجه، ارنی | غم او چهرهی زردم همه وا زر زده بود | |||||
طوطی عقل مرا بال به یک بار بریخت | بس که اندر هوس شکر او پر زده بود | |||||
گر بهم بر زده بینی سخنم، عیب مکن | کاوحدی را غم دوشینه بهم برزده بود |