اوحدی مراغهای (غزلیات)/به دشمنان نتوان رفت و این شکایت کرد
ظاهر
به دشمنان نتوان رفت و این شکایت کرد | که: دوست بر دل ما جور تا چه غایت کرد؟ | |||||
لبش، که بر دل ما راه زد، جنایت نیست | دلم که آه زد از دست او جنایت کرد | |||||
بیا، که درد ترا من به جان خریدارم | اگر به سینه رسید، ار به جان سرایت کرد | |||||
لبت که آیت لطفست، قهر بر دل من | روا بود، چو به حکم حدیث و آیت کرد | |||||
کمینه پرتوی از صورت تو بتواند | هزار زهره و خورشید را حمایت کرد | |||||
کسی ندید رخت را، که وصف داند گفت | قمر نشان تو از دیگری روایت کرد | |||||
مگر ز بام رخت را مجاوران فلک | به آفتاب نمودند و او حکایت کرد | |||||
اگر به شحنه بگویند، شهر بگذارد | ستم، که نرگس مست تو در ولایت کرد | |||||
به عشق سرزنش و منع دل کفایت نیست | از آن که در همه عمر خود این کفایت کرد | |||||
نشان روی تو از هر که باز پرسیدم | میان عالمیانم نشان و رایت کرد | |||||
بریخت خون من از چشم و مردم از چپ و راست | درین حدیث که: با اوحدی عنایت کرد |