اوحدی مراغهای (غزلیات)/بهار و بوستان ما سر کوی تو بس باشد
ظاهر
بهار و بوستان ما سر کوی تو بس باشد | چراغ مجلس ما پرتو روی تو بس باشد | |||||
برای نزهت ار وقتی بیارایند جنت را | مرا از هر که در جنت نظر سوی تو بس باشد | |||||
به خون خوردن میموزان دل ما را به خوان غم | که ما را خود جگر خوردن ز پهلوی تو بس باشد | |||||
اگر خواهی که: جفت غم کنی خلق جهانی را | اشارت گونهای از طاق ابروی تو بس باشد | |||||
گرت سودای آن دارد که: که ملک چین به دست آری | سوادی از سر آن زلف هندوی تو بس باشد | |||||
ز شوق کعبه گو: حاجی، بیابان گیر و زحمت کش | طواف عاشقان گرد سر کوی تو بس باشد | |||||
به خون اوحدی دست نگارین را چه رنجانی؟ | که او را شیوهای از چشم جادوی تو بس باشد |