اوحدی مراغهای (غزلیات)/بنگر بدان دو ابروی همچون کمان او
ظاهر
بنگر بدان دو ابروی همچون کمان او | وآن غمزهی چو تیر و رخ مهربان او | |||||
انگشت میگزد به تحیر کمان چرخ | ز انگشت رنگ داده و انگشتوان او | |||||
گر جان من طلب کند، از وی دریغ نیست | بشنو، که این دروغ نگفتم به جان او | |||||
گو: بوسهای به جان بفروش، ار زیان کند | دل نیز میدهم، که نخواهم زیان او | |||||
با دشمنان دوست کنم دوستی مدام | زیرا که غیرت آیدم از دوستان او | |||||
از وی بپرس حال من، ای باد صبح دم | باشد که نام من برود بر زبان او | |||||
آن کو به حسن فتنهی آخر زمان بود | ناچار فتنها بود اندر زمان او | |||||
آن موی او به پای رسد، گر فرو کشی | لیکن به لاغری نرسد در میان او | |||||
گویی طبیب خفتهی ما را خبر نبود: | کامشب نخفت تا به سحر ناتوان او | |||||
روزی که جان اوحدی از تن جدا شود | از دوستی جدا نشود استخوان او | |||||
از ذوقهای شعر روانش بسی که خلق | گویند: کافرین خدا بر روان او |