اوحدی مراغهای (غزلیات)/بنگرید این فتنه را کز نو پدیدار آمدست
ظاهر
بنگرید این فتنه را کز نو پدیدار آمدست | خلق شهری از دل و جانش خریدار آمدست | |||||
باغ رویش را ز چاه غبغبست امسال آب | زان سبب سیب زنخدانش به از پار آمدست | |||||
نقد هر خوبی که در گنج ملاحت جمع بود | یک به یک در حلقهی آن زلف چون مار آمدست | |||||
بارها جان عزیز خویش را در پای او | پیشکش کردیم و اندر پیش او خوار آمدست | |||||
بوسهای زان لعل بربودیم و آسان گشت کار | گر چه بر طبع حسودان نیک دشوار آمدست | |||||
گر به کار ما نظر کرد او چه باشد؟ سالها | خون دل خوردیم تا امروز در کار آمدست | |||||
بندهی آن زلف سر بر دوش کرد از دوش باز | اوحدی را کز کلاه خسروی عار آمدست |