اوحدی مراغهای (غزلیات)/بر من نمینشینی نفسی به دلنوازی
ظاهر
بر من نمینشینی نفسی به دلنوازی | بنشین دمی، که خون شد دل من ز چاره سازی | |||||
همه سر بر آستان تو نهادهایم، تا خود | تو رخ که بر فروزی و سر که بر فرازی؟ | |||||
منت، ای کمر، چه گوی؟ که بر آن میان لاغر | چه لطیف مینمایی! چه شگرف میبرازی! | |||||
غرض تو کشتن ماست و گرنه از چه معنی | رخ خوب مینگاری؟ سر زلف میترازی؟ | |||||
چو رود ز بوسهی تو سخنی، سخن نگویم | که حدیث تنگ دستان نبود چنان نمازی | |||||
جگر من مسلمان بخوری بدان توقع | که شود به کشتن من دل کافر تو غازی | |||||
دل من بسوخت زلف تو، گمان نبرده بودم | که حدیث ما و زلف تو کشد بدین درازی! | |||||
من ازین بلا و محنت، نه شگفت اگر بنالم | تو بدان جمال و خوبی چه کنی؟ اگر ننازی | |||||
مکنید عیب چندین، اگرش نگاه کردم | که ازو نمیشکیبم،من بیدل نیازی | |||||
شدن از پی لطیفان و به خود نگاه کردن | نه نشان عاشقانست و نه رسم عشقبازی | |||||
به کجا برم شکایت؟ بکه گویم این حکایت؟ | که تو شمع جمع و آنگه دل اوحدی گدازی |