اوحدی مراغهای (غزلیات)/بد میکنند مردم زان بیوفا حکایت
ظاهر
بد میکنند مردم زان بیوفا حکایت | وانگه رسیده ما را دل دوستی به غایت | |||||
بنیاد عشق ویران، گر میزنم تظلم | ترتیب عقل باطل، گر میکنم شکایت | |||||
صد مهر دیده از ما، ناداده نیم بوسه | صد جور کرده بر ما، نادیده یک جنایت | |||||
آیا بر که گویم: این قصهی پریشان؟ | یا بر که عرضه دارم این رنج بنهایت؟ | |||||
عقلم به عشق او، چون رخصت بداد، گفتم | روزی به سر در آیم زین عقل بیکفایت | |||||
دل وصف او به نیکی کردی همیشه، آری | چون عشق سخت گردد دل کژ کند روایت | |||||
بیغم کجا توان بود؟ آسوده کی توان شد؟ | نی زین طرف تحمل، نی زان جهت عنایت | |||||
در عشق او صبوری دل باز داد ما را | ورنه که خواست کردن درویش را رعایت؟ | |||||
ای اوحدی، غم او برخود مگیر آسان | کین غصهی نهانی ناگه کند سرایت |