اوحدی مراغهای (غزلیات)/بخوابم دوش پرسیدی، ببیداری چه میگویی؟
ظاهر
بخوابم دوش پرسیدی، ببیداری چه میگویی؟ | دلت را چیست در خاطر چه سرداری؟ چه میگویی؟ | |||||
من از مستی نمیدانم حدیث خویشتن گفتن | تو در باب من مسکین که هشیاری، چه میگویی؟ | |||||
مرا گفتی که: زاری کن، که فریادت رسم روزی | کنون چون زاریم دیدی، ز بیزاری چه میگویی؟ | |||||
دمی خواهم که سوی من قدم را رنجه گردانی | اجابت میکنی؟ یا عذر میآری؟ چه میگویی؟ | |||||
به شهر اندر دلی چند از هوس خالی همی بینم | ز خوبان اندرین کشور تو عیاری، چه میگویی؟ | |||||
دلم بردی و میگویی: خبر زان دل نمیدارم | چه گویند: این حکایت خبر داری، چه میگویی؟ | |||||
منت در راه میافتم چو خاک ره ز مسکینی | تو با افتادهای چو من، ز جباری چه میگویی؟ | |||||
شب تاریک پرسیدی که: بی من چون همی باشی؟ | زهی! روز من از هجرت شب تاری، چه میگویی؟ | |||||
مرا گویی: صبوری ورز و ترکم کن، حکایت بین | به خونم تشنهای یا خود تو پنداری چه میگویی | |||||
پس از صد وعده کم دادی ترا امروز میبینم | بیاور بوسه، گردن را چه میخاری؟ چه میگویی؟ | |||||
سخن یا گوهرست آن، قند یا شکر، چه میخایی؟ | حکایت میکنی، یا شهد میباری؟ چه میگویی؟ | |||||
شبی میخواهم و جایی که خلوت با تو بنشینم | میسر میشود؟ یا خود نمییاری؟ چه میگویی؟ | |||||
گرفتم بر رخ زرد و دم سردم نبخشودی | درین فریاد و آب چشم و بیداری چه میگویی؟ | |||||
درین شهر اوحدی را میفروشم من به یک بوسه | کسی دیگر ببینم؟ یا خریداری؟ چه میگویی؟ |