اوحدی مراغهای (غزلیات)/ببر، ای باد صبحدم، بده ای پیک نیکپی
ظاهر
ببر، ای باد صبحدم، بده ای پیک نیکپی | سخن عاشقان بدو، خبر بیدلان بوی | |||||
ز من آن شوخ دیده را چو ببینی بگوی تو: | عجب از حال بیدلان، که چنین غافلی تو، هی! | |||||
چو دف آن خسته را مزن، که دمی بیحضور تو | نتواند ز چنگ غم، که ننالد بسان نی | |||||
بنمودم هزار پی بتو احوال خویشتن | ننوشتی جواب آن که نمودم هزار پی | |||||
ز برم تا برفتهای تو، زمانی نمیشود | نه گشاینده بند غم، نه گوارنده جام می | |||||
سخن بوسه گفتهای، بنگویی که: چند و چون؟ | خبر وصل دادهای، ننمودهای که: کو و کی؟ | |||||
مکن، ای مدعی، مرا ز درش دور بعد ازین | که من آن خاک کوچه را نفروشم به تاج کی | |||||
ز پی آنکه بنگرم رخ لیلی ز گوشهای | من مجنون خسته را، که برد به کنار حی؟ | |||||
اگر، ای اوحدی، تو هم دل خود را تو دوستی؟ | به رخ و زلف او دهی، برهی زین بهار و دی |